نتایج جستجو برای عبارت :

شبی که نرفتم و شبی که رفتم

دو شب پیش جشن یلدای یکی از انجمن هایی بود که معمولا هر هفته تو جلساتش شرکت میکنم. بعد از هفته ی پر استرسی که داشتم لازمم بود. ازش لذت بردم ولی کیفیت جشن مثل سال قبل نبود. دیروز صبح هم رفتم جلسه هفتگی خودیاری و این شد که ظهر رو تا عصر خوابیدم. دیشب یلدای انجمن دیگه بود که نرفتم و الان از دیشب مدام دارم تعریف تمجید های بقیه رو از جشن میشنوم و کم کم داره حسودیم میشه از اینکه نرفتم.
دو روز پیش سه کلاس سنگین در دانشگاه داشتم که وسطی حضور غیاب نداشت. اولی را نرفتم چون استاد سخت گیر نبود و تاثیری روی پایان ترمش نداشت هرچندغیبتم را خوردم. سومی را زنگ زدم از دوستم بپرسم تشکیل می شود دانشگاه بیایم یا نه که گفت استاد همان استاد اولیست احتمال حضور غیاب مجدد با توجه به یک بار حضور غیاب کردنش اگر صفر نباشد نزدیک به آن است همین شد که آن را هم نرفتم. در بیرون دانشگاه جای دیگری کلاس می رفتم که انجا یک هفته ای بود تمام شده بود و کلاس هنر
امروز خیلی شانسی رفتم تجهیزات نگهداری سگ رو تو نرم افزار ترب دیدم 
یعنی چقد ملت پول خرج میکنند برای نگهداری حیواناتشون 
نمی گم بچه دار شن چون مسئولیت سنگینیه بدنیا آوردن بچه اما میتونن بجای حیوانات بچه های بی سرپرست رو جا و غذا بدن.‌‌...
حالا از این حرفا بگذریم ...
من هیج وقت سفر خارج کشور نرفتم حتی عراق که بغل گوشمه 
در حالی تو همین شهر کوچک سفر دبی و ترکیه و عراق شده خونه خاله ..‌
و تو گروه تلگرام ویزای نامزدی آمریکا از قضا همه بچه مایه دار با
از ساعت یک تو جامم که بخوابم؛ زهی خیال باطل.یکشنبه با برادرم عازم کاشان و تهران هستیم که مصاحبه دکتراشو بده.
اصرار داشت که منم برم سمنان مصاحبه بدم که از ترس اینکه قبول بشم نرفتم.
وقتی بچه بودم؛ سوم راهنمایی؛ یک بار کاشان رفتم. حمام فین و تپه سیلک.
این بار نمیدونم فرصت بشه جایی بریم یا نه.
اما امیدوارم حداقل خانه ی عباسیان یا خانه ی بروجردی ها رو بریم.
خلاصه حتی اگه نتونیم جای خاصی هم بریم بابتش ذوق دارم.
خیلی وقته دورترین جایی که رفتم رشت بوده!
آقاهه گفت من خودم پلیس بودم 
بازنشست شدم 
می دونم کار شما چه زحمتهایی داره 



خون پاشید تو چشمم 
بعد رفتم عینک محافظ زدم 
راستشو بگم عقلم نکشید به عینک محافظ 
آخه قبلا خودم عینک طبی داشتم 
عینک محافظ خیلی خوبه عالیه 
نمی دونم اون تلق چجوریه که باعث شفافیت بیشتر هم میشه! 
با قمه زده بودن از پشت سر بنده خدا رو 
سه تا جراحت 
ازش آزمایش گرفتم 
هفته پیش هم یه سوزن آلوده خورده بود به دستم و قشنگ خونی شده بود 
هنوز سر اون نرفتم چک کنم خودمو 
شایدم بی
حدود 90 ماه پیش پراید رو خریدم 35 میلیون تومان بعدش گرون شد تا 50 رفت بالا و کم کم دوباره افت کرد و ماشین پراید اومد به 40 تومان رسید ...
خانمم گواهینامه گرفته دو سال پیش ولی ماشین نداشتیم و نه من ماشین سوار بودم نه خانمم . دی ماه سال 1397 ماشین که خریدم هنوز دوران عقدی مون بود و خونه بابام بودم و بعضی شبا با بابا و مامانم و خانمم ماشین پراید رو برمیداشتیم و آخر شب میرفتیم تمرین رانندگی توی شهر . 
بعد از یک ماه یاد گرفتم و خودم تنها ماشین رو برمی داشتم و
باهاش چیکار کردم؟!انقدر مریض شدم و رفتم دکتر و سرم و امپول و قرص آزاد خریدم که 90%ش رو پیشاپیش خرج کردم !
مرسی کائنات :/ با حس خوبی که دادی
دو روزه کلاسهامو نرفتم و بدجوری مریضم...الان نسبت به دیروز خوبم مثلا
نمیدونم چه بلایی سر سیستم ایمنیم اومده
کاش زود خوب شم..باید بیشتر مراقب خودم باشم که دیگه مریض نشم
چو دل بر دیگری بستی! نگاهش دار، من رفتم!
چو رفتی در پی دشمن! مرا بگذار، من رفتم!
پس از صد بار که جانم را سوزانیده ای از غم
چو با من در نمیسازی مساز، این بار من رفتم
کشیدم جور و می گفتم : ز وصلت بر خورم روزی
چو از وصل تو دشمن بود برخوردار ، من رفتم
ز  پیش دوستان  رفتن نباشد  اختیار  دل
بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم!
چو دل پیش تو می ماند گواهی چند بر گیرم:
کزین پس با دل گمره ندارم کار،  من رفتم
ترا چندین که با من بود  یاری ، بندگی کردم!
چو دانس
چو دل بر دیگری بستی! نگاهش دار، من رفتم!
چو رفتی در پی دشمن! مرا بگذار، من رفتم!
پس از صد بار که جانم را سوزانیده ای از غم
چو با من در نمیسازی مساز، این بار من رفتم
کشیدم جور و می گفتم : ز وصلت بر خورم روزی
چو از وصل تو دشمن بود برخوردار ، من رفتم
ز  پیش دوستان  رفتن نباشد  اختیار  دل
بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم!
چو دل پیش تو ماند گواهی چند بر گیرم:
کزین پس با دل گمره ندارم کار،  من رفتم
ترا چندین که با من بود  یاری ، بندگی کردم!
چو دانستم
با سلام
درسته که خدمت سربازی عمر ادم رو تلف میکنه ولی یه مزایایی هم داره. یه مثال بزنم من بی نظم بودم قبل از خدمت ولی بعدش خیلی با نظم شدم. ولی چون حرف زور تو کتم نمیرفت یه چند ماه اضاف خوردم. چیز خاصی هم نبود فرمانده گفت باید رو برجک شیفت بدی من قبول نکردم و من دو هفته پادگان نرفتم و بعدش که رفتم به دلیل سزپیچی و غیبت اضافه خدمت خوردم. من با فرمانده سر این موضوع دعوام شد و منو یه دو روز بازداشت کردن و پست خوب قبلیم رو ازم گرفتن. و...
 
تنهام...ساعت هاست که تنهام...امشب بله برون عمه ست.ولی من نرفتم.بابا ازم دلخور شد وقتی گفتم اینجور مجالس جای بچه ها نیست...نمی دونم از چی دلخور شد وقتی حقیقتو گفتم؟ دلخور شد نرفتم...ولی به خاطر عمه نرفتم، به خاطر همشون ،چون اصلا آدم نقش بازی کردن و لبخندای الکی نیستم این روزا..واقعا نمی تونستم.
برای عمه خوشحالم.چون حالش خوبه.معلومه که خوشحاله و از انتخابش راضی و مطمئن.منم دعا می کنم همینطوری باشه ولی...فک نکنم خودم بتونم هیچوقت هیچکسی رو به این عنو
تقریبا آرام شده ام. مدام باید خودم را مشغول نگه دارم. امروز دانشگاه نرفتم. از خواب بیدار شدم و گفتم کاش باز خوابم می برد و ضمیر ناخودآگاهم باز تمام چیز هایی که می خواستم را به خوابم میاورد. دقیقه هایی را دراز کشیده به سقف نگاه می کردم و اشک می ریختم. بودن و تنها بودن و اینکه ذهنم مشغول باشد را تاب نمی آوردم. رفتم از خانه بیرون. رفتم یک جای آرام و خلوت. دو ساعت تمام بودم. کاری نکردم. بی قراری هایم را از چشمانم ریختم بیرون. چشمانم کمی تار می بینند. بر
از کجا آمد دوست ؟خبری داد به من باد صباح
ز فراق شمس از مولانا
دل اندوه تپید 
و ضمیر آشنای یک پیر ، برنا شد
در نگاه پسری چشم سیاه
مگس شهوت به تکاپو اقتاد 
و بلندای محبت به زمین های پر از آفت عشق کرد سقوط
از کجا آمد دوست ؟
خبری آمد از سوی یک باغ
حوریان رم کردند‌ !
و به دنبال غلامی پی اندیشه ی کامی از او 
عارفی زیر درخت ملکوت
در خیال دختری در دوزخ میشد لخت 
در کنار رودی
پسری لب های خود را در آب می بوسید
دختری در پس یک کوه با خود تنها
دوستی با تن خود را
خب امروز ساعت 5/30 رسیدیم به مشهد من صبح توی سوئیت موندم خاله با مادر با زینب و فاطمه زهرا رفتن حرم  بعد  ظهر من رفتم توی شهر دنبال شارژر چون شارژرم رو یاد کرده بودم بعد هر جا رفتم گیرم نیومد  بعد گفتم برم حرم شاید بعدش پیدا کنم رفتم حرم هم نماز خوندم هم رفتم کنار ضریح دعا کردم خیلی دعا کردم اون لحظه حال خوبی داشتم ...
خدایا شکرت....
محمد بود که گفتم باهم دعوا کرده بودیم و قهر بودیم 
که قرار بود من امروزشو برم اون جمعه صبحمو بیاد 
هیچی صبح رفتم می بینم اومده! میگه یادم رفت بهتون بگم ببخشید! 
چقدر حرص خورده باشم خوبه؟ 
جمعه صبح و شبم! 
خدایا شکرت 
رئیس جدید بابت شیفتها هیچ نگاهی نمی کنه 
خوب داره میخشو برای برنامه ی من محکم می کوبه 
دلم میخواد گریه کنم 
نشستم تو بخش 
پای اومدن به خونه رو نداشتم 
گفتم برم اون روانپزشکِ خانم که برا وسواسیم قرص داده بود 
نسشستم و نشستم و نشست
یعنی این عمره ها که میگذره!!! همین چند سال پیش تازه داشت سال ۹۴ میشد، من مث اسکولا سولومون خوندم لحظه سال تحویل که المپیاد قبول شم تو اون سال:))))) الان ۹۸ داره تموم میشه:))
دیروز پریود شدم و امروز کمردرد داشتم، کلاس صبحمو نرفتم، کلاس وسطی رو به نصفش رسیدم و آخری رو هم نرفتم. فقط رفتم دانشکده انگشت زدم و اومدم. یکم بی حالم. کف پاهام میسوخت که الان بهتر شده و دارم درس میخونم. امشب این قسمت روشای تشخیصی مریضای قلبی رو اگه بتونم تموم کنم زود میخوابم. تو
سال قبل هم همینطور شد. در چشم بر هم زدنی سه هفته از اولین ماه سال رو هم پشت سرگذاشتیم.
یادمه قبل عید همش داشتیم روزها رو میشمردیم که چقدر طول میکشه برسیم به پیک این بیماری همه گیر -اسمش رو نبر- و اوضاع روبراه میشه.
الان دیگه یک هفته هم از اون نقطه ی پیکی که ترسیم کرده بودند هم گذشته.
الان دو ماه هست که سوار اتوبوس نشدم. من مسافت های توی شهر رو با اتوبوس جابه جا میشم.
الان دو ماه هست که اون مسیر خلوت همیشگی رو پیاده روی نکردم.
الان دو ماه هست که کتابف
بیشتر از سه ماهه که سفر نرفتم و این برای منِ همیشه مسافر، یعنی بدترین حال دنیا. 
سفر نرفتم و با خوندن سفرنامه‌هام و مرور عکسایی که گرفته بودم دلتنگ و دلتنگ‌تر میشم.
پ‌.ن: حتی یه لحظه فکر این که تلگرامم وصل نشه و متنای قبلی کانالم رو از دست بدم، وحشتناک و غیر قابل تصوره. وصل شه اولین کاری که می‌کنم آرشیو کردن‌شونه :(
پ.ن‌تر: یعنی الان سابسکرایبرای کانالم حالشون چطوره؟ از اون صد و خورده‌ای نفر چند نفرشون پس ذهن‌شون به منم فکر می‌کنند؟ دوستام
راستش را بخواهید شاید اصلا از این مطلب خوشتان نیاید چرا که این مطالب تمرینی برای نویسندگی هستند که امیدوارم بتوانم به نویسنده بهتری تبدیل شوم.
حال من خواهان آنم که جمله ای ساده را به حالت های زیباتری در بیاورم و این کار تمرینی برای نوشتن داستان هایم خواهند شد.
1- من به مهمانی رفتم.
2-من با پدرم به مهمانی رفتم.
3-من دست در دست پدر به مهمانی رفتم.
4-من با خوشحالی، دست در دست پدر به مهمانی رفتم.
5- من همچون گلی با ادب، دست در دست پدر به مهمانی رفتم.
6-با
عجیبه که تا حالا از فیزیوپات و شروعش چیزی ننوشتم:)
بچه ها از ۳۰‌ شهریور رسما فیزیوپات شدم و دو بارم رفتم بیمارستان شرح حال گرفتم^__^
مریض ها تا حالا که همکاری خوبی داشتند. با یکیشونم که یه خانوم ۳۶ ساله مبتلا به لوپوس بود دوست شدم ... خیلی حالش بد بود! و جالبه ۴ تا بچه هم داشت و نوه هم داره. از روستاهای اطراف بود بنده خدا:( . اصلا ۳۶ بهش نمیومد. فکر میکردم ۴۵-۵۰ باشه. 
کورس سمیولوژی نظری هم امروز تموم شد و چند روز دیگه امتحانشو داریم:) بعدشم قلب شروع م
بالا پشت بام خوابی در زیر قوی‌ترین و خفن‌ترین کولر تاریخ:)
یادمه اولین باری که اومدم بالاپشت‌بوم بخوابم تا صبح از ترس نتونستم بخوابم ولی نرفتم پایین,اخرشم نزدیکای صبح رفتم گفتم هوا خیلی سرد بود اومدم پایین:دی
جا داره از سوسک‌ها,خفاش‌ها و بالاخص اجنه‌های گرامی تقاضا کنم بذارید تا صبح راحت بخوابم,دمتون گرم:)
شب بخیر.
+ جا داره تاکید کنم خیلی بادههههه
تهران که بودم رفته بودم دیدنشان. یعنی آنها دعوتم کردند و من رفتم. قد یک قرن مهربانی‌شان گرمم کرد. آخرین باری که فرصت شد خداحافظی درست و حسابی کنم را خوب یادم هست. اشک جای خودش را به بغض داد. بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود. گفتم فراموشم‌ نکنین و بغض از گوشه چشمهام چکید روی سنگفرش‌های سرد پیاده روی بهشت زهرا...
چند ماه گذشت. من نرفتم. آنها آمدند...این همه راه تا کرمانشاه را... صدایم کردند، یک جورِ آشنا و مهربان. رفتم که جواب بدهم، دلم را لابلای
روزهایی که گذشت خیلی روزای سختی بود.رفتم دانشگاه و بعله.....
اوضاع خراب تر از چیزی بود که فکر می کردم.کاهش سنوات تقریبا ممکن نیست.شهریه هم حدود 10 شد!!!با چنگ و دندان به دنبال کاهش شهریه راه افتادم!کلی نامه نگاری و آه و نالع!
سه شنبه زود کارت زدم و رفتم...تا غروب دانشگاه بودم.حالم خیلی بد بود!چهارشنبههم دیراومدم سرکار.10:33رسیدم و کارت نزدم.امیدوارم بشه کاریش کرد!
برای مراسم دوباره اسم منو دادن و همکاران حسود در شرف انفجارند....
با نبی این چند روز رو پی
موزیک درمانی و غذا درمانی تا حدی جواب داد. تا حدی هم نه. دیشب و امروز "ب" خیلی سعی کرد حواس منو پرت کنه و حالم رو خوب کنه. "سین" هم چند روزیه که حالش چندان خوب نیست ولی من با این وضعیت خودم نمی تونم کمک خوبی براش باشم. بیرون صدای رعد و برق و بارون میاد. اگه امروز می رفتم دانشگاه تو این طوفان گیر می کردم. ده دقیقه دیگه ساعت رسمی کلاسایی که نرفتم تموم میشه و من دارم حساب می کنم که چقدر درس خوندم :/ به اندازه یکی از سوال های عملی. حداقل با حاشیه های دانشگا
سلام
من داستانم خیلی طولانیه ولی میخوام مهم ترین تصمیم زندگیم رو بگیرم. مشورت میخوام. من امسال سال اولی بود که کنکور دادم. راستش من تیزهوشان درس خوندم. از سال دهم آزمون میدادم و کتاب تست کار میکردم و تا بهمن وضعیتم عالی بود. 
قلمچی ترازهای بالای ۷۵۰۰ و اینکه انتظار دو رقمی و پزشکی و دندون داشتم ولی یهو بریدم. یهو میرفتم سمت کتاب حالم بد میشد و گریه میکردم، خلاصه بگم نتونستم بخونم و اصلا سمت کتاب هام نرفتم ۴ ماه آخر. 
حتی نمیخواستم برم سر جلسه و
من پس از رفتن‌ها،‌ رفتن‌ها،با چه شور و چه شتاب،در دلم شوق تو،اکنون به نیاز آمده‌ام!داستان‌ها دارم؛از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو.
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو.
بی تو می‌رفتم، می‌رفتم، تنها، تنها،
و صبوریّ مرا کوه تحسین می‌کرد.من اگر سوی تو برمی‌گردم،
دست من خالی نیست!کاروان‌های محبت با خویش، ارمغان آوردم!
فکر میکردم تا این پاییز روزای تنهاییم تموم میشه.
دیروز عصر یهو دلم گرفت به یاد روزایی که نماز صبحم قضا نمیشد به یاد روزایی که از خدا میخواستم و خدا هیچوقت نشنید و محلم نداد . حالا در آستانه ۳۵ سالگی نه خدا رو دارم و نه میتونم جور دیگه ای زندگی کنم ‌. خدا خودش ایمانم رو گرفت...
پ.ن: تصور کنید هشتاد میلیون ایرانی تو این مملکت هست هشتاد میلیون .
من کلا این چند روز بیرون نرفتم دیروز عصر با خواهرم رفتم بیرون که بدتر دلم ترکید از غصه از بس همه جا بسته بو
به قول قدیمی ها همشون را گذاشتم در کوزه و ..همین فقط گذاشتم در کوزه.فقط به خاطر داشتن مدرک و اینکه بگن فلانی هم یک لیسانس داره،دنبالشان نرفتم.یادمه سال اول دبیرستان بین طراحی لباس و روانشناسی مانده بودم.برای طراحی لباس باید سراغ یکی از بهترین هنرستان ها می رفتم و برای روانشناسی هم می نشستم تو کلاس انسانی.بعد از کلی تحقیق و مشورت نشستم توی کلاس دو انسانی و گفتم هدف فقط قبولی توی رشته روانشناسی بالینی که به لطف خدا و مهربانی هایش و یه کم خرخونی
سال اول دوم دبیرستان بودم که اخرای کلاس زبان رفتنم بود، سطح کلاس بالا بود و تعداد نفرات کم. یه ترم تنها من بودم که قبول شدم و مابقی همه رد شدن. ترم بعد تشکیل نشد کلاس، ولی کلاس قبلی برای بچه هایی که رد شده بودن تشکیل شد که من نرفتم. دلیلش هم این بود که اون روزا از خدام بود به هر دلیل تعطیل شه، اخه چندین سال بود که آرامش و آسایش رو ازم گرفته بود. از یه طرف باید میرفتی مدرسه از اون طرف، خرد و خسته میرفتی زبان، درس های خودت هم یه طرف.
اون ترمی که کلاس م
من پس از رفتن‌ها،‌ رفتن‌ها،با چه شور و چه شتاب،در دلم شوق تو،اکنون به نیاز آمده‌ام!داستان‌ها دارم؛از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو.
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو.
بی تو می‌رفتم، می‌رفتم، تنها، تنها،
و صبوریّ مرا کوه تحسین می‌کرد.من اگر سوی تو برمی‌گردم،
دست من خالی نیست!کاروان‌های محبت با خویش، ارمغان آوردم!
[ قصیده‌ی آبی، خاکستری، سیاه - حمید مصدق ]
شاید باورتون نشه (چون خودمم هنوز باورم نمیشه) ولی یه هفته مسافرت بودم.کجا؟شیرازخیلی خوش گذشت.تو شهر گشتم،یه جا کار داشتم رفتم انجام دادم و کلی چیز یاد گرفتم.با اتوبوس رفتم و پدر خودمو درآوردم و به راحتی با قطار برگشتم.توصیه میکنم مسیرهای 1200 کیلومتری رو با اتوبوس نرید:)از شیراز هم که برگشتم مامانم مشهد بود و رفتم اونجا.کاراشو انجام داد و منم رفتم تو شهر گشتم و برگشتیم خونه.دو روز تا لنگ ظهر خوابیدم و از فردا فصل جدیدی از زندگی رو شروع میکنم.به
پنجشنبه کلاسمو پیچوندم نرفتم شب اینقدر بد خوابیدم،صبح اینقدر کسل و بی حال بودم هیچکاری نکردم به هیچی نرسیدم و فقط دور سر خودم چرخ خوردم
حتی ظهر با مامانم رفتیم پیتزایی پچگیام ولی دیگه کیفیت سابقو نداشت:/
مهم نیست
جاش امروز که رفتم کلاس،اینقدررر اونجا بهم خوش گذشت بعد اومدم خونه هم وقت کردم غذای مورد علاقمو درست کنم هم حموم برم هم به یه بخش خیلی خیلی قابل توجهی از کارام برسم تازه ساعت بیست دقیقه به نهه و یعنی هنوز چند ساعت دیگه ام وقت هست*____*
سلام
بنده پسر 29 ساله و البته بیکاری هستم، تحصیلاتم را در رشته مهندسی برق تا مقطع ارشد انجام دادم و بعدش هم سربازی، یک بار آزمون استخدامی ارتش (با مدرک لیسانس) شرکت شدم قبول هم شدم ولی نرفتم.
یه جای دولتی هم تمام مراحل گزینش و استخدامی رو رفتم، ولی بی شرمانه بعد از دو سال الاف کردن من گفتند برو دنبال کار دیگه، اینجا معلوم نیست میشه یا نه، واقعا به لحاظ روحی به هم ریختم ، متاسفانه وضع شغل مخصوصا برای مهندسی ها بد است، من اگه حسابداری خونده بودم
اشک واپسین
به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امیر درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
ادامه مطلب
اصلا حرفم نمیاد
خیلی بهم فشار اومد، این چند روزه فقط امتحان دادم
نمایشگاه امسالم تنها رفتم
تنهای تنها؛ حتی یه عکسم نگرفتم
حرف واسه نوشتن دارم لیکن حال نوشتن رو نه
چند وقته خونه هم نرفتم
میخوام بگم خیلیا جوونی حال میکنن و دنیا پشمشونم نیست
پشیمون میشم عین سگ چند سال بعد، اگه بفهمم کارایی که میتونستم انجام بدم و ندادم همش درست بوده و باس انجامش میدادم
چه محدودیت های چرتی رو تجربه کردم
چقدر راه های سخت و پر پیچ و خم پیمودم تا به اینجا برسم، ب
امرو رفتم بیرون نون بخرم...تو راه برگشت بودم یکی افتاد دنبالم
من..خاک عالم این کیه*سرعت تند شد*
 به در خونه رسیدم زنگ زدم کسی با نکرد
سریع کلیدو دراوردن رفتم تو درو بستم یه پوفففف گفتم
رفتم داخل خونه صدای در اومد
طرف...واکن
من...شما؟
طرف...من منم واکن
من...گذاشتم*ملت روانی شدن*
طرف دوباره زنگ زد
ادامه مطلب
امرو رفتم بیرون نون بخرم...تو راه برگشت بودم یکی افتاد دنبالم
من..خاک عالم این کیه*سرعت تند شد*
 به در خونه رسیدم زنگ زدم کسی با نکرد
سریع کلیدو دراوردن رفتم تو درو بستم یه پوفففف گفتم
رفتم داخل خونه صدای در اومد
طرف...واکن
من...شما؟
طرف...من منم واکن
من...گذاشتم*ملت روانی شدن*
طرف دوباره زنگ زد
ادامه مطلب
هیچ حبیب زنگ زد رفتم اونجا اول رفتم تسویه حساب کردم از لحاظ مالی یک ماهی رو که اصلا حساب و کتاب نکردن من گفتم اوکی ! ۲۷۰ هزار تومن پول از وسایلی که آورده بودم رو پرداخت کردم بعد با حبیب در مورد زبان حرف زدم و از اونجا اومدم بیرون رفتم پیش دفتر کار ابی سیف یه کم پیش ش مونده آن و الان هم جوایز شدم و اینستاگرام و توییتر رو نصب کردم
گوشی رو یک عالمه بار کوک کرده بودم و تو آخری‌هاش بالاخره بیدار شدم. صبح نوزدهم و بیست و یکم رو از دست داده بودم و الان هم داشتم تنبلی می‌کردم که پاشم. ولی بالاخره بلند شدم و رفتم. شش و پنجاه و نه دقیقه از بازرسی حرم رد شدم و قبل از هفت و نه دقیقه زیارت کرده بودم! از نزدیک نزدیک نزدیک، نه فقط دستم که کاملا خودم چسبیدم به ضریح. بعد از بیست و پنج سال و پنج ماه و دوازده روز بالاخره داخل ضریح رو دیدم و حظش رو بردم. ای اونایی که میگین ضریح یه تیکه فلزه، ب
امروز از کلاس برمیگشتم 
یهو از جلو بیمارستانی رد شدم‌ که ننه اونجا بود 
رفتم‌ داخل که‌ برم مثل همیشه بهش سر بزنم ببینم‌‌‌ امروز ناهار خورده یا نه 
رفتم 
جلو در ورودی گل میفروختن
یاد ننه افتادم 
یاد جمله ای که میگفت اگر برام‌ گل بیاری خوب میشم 
لبخند زدم‌
رفتم‌ یه گل خریدم و خواستم‌ برم‌ ملاقات.‌ ساعت ملاقات نبود اما‌ نگهبان اونجا منو خیلی دیده‌بود , فکر کرد اومدم‌ بجای مامان وایسم‌ پیش ننه که مامان‌بره خونه 
درو برام‌ باز کرد اما
غیر وقت گذرانی با مهمون کوچولومون، یعنی بچه خواهرم که مامان باباش سر کار بودند، سعی کردم از اپلیکیشن‌های کتاب‌خوانی کتاب مجانی گیر بیاورم. صدایم کمی رنگ گذشته را گرفت و بعد مدت‌ها حمام رفتم اخر شب که اگر ماسک ماست و روغن زیتون نزده بودم باز هم نمی‌رفتم. رفتم و آن داخل و در میان کاسه های آب جوشی که روونه خودم میکردم جسمم التیام میافت
غیر وقت گذرانی با مهمون کوچولومون، یعنی بچه خواهرم که مامان باباش سر کار بودند، سعی کردم از اپلیکیشن‌های کتاب‌خوانی کتاب مجانی گیر بیاورم. صدایم کمی رنگ گذشته را گرفت و بعد مدت‌ها حمام رفتم اخر شب که اگر ماسک ماست و روغن زیتون نزده بودم باز هم نمی‌رفتم. رفتم و آن داخل و در میان کاسه های آب جوشی که روونه خودم میکردم جسمم التیام می‌یافت
بالاخره یه جا کار پیدا کردم. دیروز رفتم ولی امروز نرفتم...
یه جورایی توهم زدم که واقعا حسابدارم و دلم نمیخواد برم و بشینم مثلا کانال آپدیت کنم
کارش اینجوری بود که باید برای ۵ تا کانال محتوا پیدا میکردی و آپدیتش میکردی...اونم با گوشی خودت از ۸ تا ۵ بعد از ظهر و حقوقش هم یه چیزی حدودی گفتن و وقتی حدودی میگن به احتمال زیاد قصدشون کمتر از حقوق پایه اس حتما...
اگه روز اول کارم بود این کار رو انجام میدادم چون اون موقع برام فقط کار پیدا کردن مهم بود اما ا
الان تو مطب دکتر نشستم حوصلم سر رفته تا زودتر نوبتم بشه. همون حس گند کلافگی و اضطراب توی یک محیط بسته.  ۱۵ مین هست که نشستم. واقعا تحملش برام سخته. بیا یه راه پیدا کنیم تا حواسم پرت بشه. فردا زبان دارم تقریبا تا ظهر که خواب بودم یه ذره کار کردم دوباره خوابم برد تا بعد رفتم حمومو حاضر شدم. مطب بر عکس همیشه بیش از حد شلوغه تقریبا بیشتر صندلیا پر شدن. بیمار دکترم رفت بیرون احتمالا 
همون موقع صدام کرد رفتم تو الانم که اومدم خونه فکر کن تازه میخوام بش
سلام
من امسال لیسانس گرفتم، تا قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم تقریبا مرتب نمازم رو میخوندم، حتی یادمه گاهی که نماز ظهرم رو نخونده بودم تا عصر یا تا موقعی که نمازم رو میخوندم یه حس دلشوره داشتم که با خوندن نماز بر طرف میشد.
توقعم هم از خدا زیاد بود، برای کنکور خیلی روی خدا حساب باز کرده بودم که کمکم کنه، که خب خودم میدونم خیلی اشتباه کردم. نمیگم درس نمیخوندم، اتفاقا خیلی درس میخوندم و هدفم دو و سه رقمی بود که متاسفانه 5 رقمی شدم!
بعد از اینکه نت
ازروانپزشک نوبت گرفتم والان توی صف انتظارم.
نمیدونم مشکل کارکجاست اماخوش نیستم
یعنی دوشه روزخوبم،دوسه روز داغون.
دوسه روز مث اسب میخونم،یهو دوسه روز هیچی نمیتونم بخونم.
خدالعنتشون کنه که اینهمه همه چیزروگرون کردن.طبق برنامه ریزیایی که داشتم مهرامسال میتونستم یک خونه عالی نزدیک دانشگاه اجاره کنم.امااونقدرگرون کردن که نمیشه تادوسه سال!
تنهاچاره ی من یک خونست که توش زندگیموعالی بسازم همونطورکه تجربه موفق قبلی هم دارم.
ازاول ترم باشگاه نر
بله...من زمین خوردم...من شکست خوردم...پیرتر شدم ولی این پایان تلخ بهم فهموند که من اگه واقعا تلاش کنم می تونم موفق بشم.چند بار تا یک قدمی خوشبختی رفتم ، ولی نشد!
دیشب خیلی مریض بودم.تب و لرز و نفس تنگی شدید داشتم.راستشو بخواید فکر میکردم کرونا گرفتم و سر کار نرفتم و خوابگاه موندم . امشب خیلی بهترم.از دیشب تا الان با اون حال بدم و در حالی که چندین قرص و داروی خواب آور مصرف کرده بودم خیلی به زندگیم و آیندم فکر کردم.من به زودی از پروژه میرم چون نمی تونم
دانلود آهنگ جدید آرون افشار رفتم که رفتم
سورپرایز دیگر از وب سایت فاز موزیک اینبار دانلود آهنگ رفتم که رفتم / خداحافظ رفیق بغض و آوار از خواننده محبوب این روزای کشور آرون افشار (با همکاری شرکت آوای فروهر )
ترانه : مرتضی قلی ; آهنگساز : آرون افشار
Download New Music : Aron Afshar – Raftam Ke Raftam In Fazmusics
 
 
ادامه مطلب
دانلود آهنگ جدید آرون افشار رفتم که رفتم
سورپرایز دیگر از وب سایت فاز موزیک اینبار دانلود آهنگ رفتم که رفتم / خداحافظ رفیق بغض و آوار از خواننده محبوب این روزای کشور آرون افشار (با همکاری شرکت آوای فروهر )
ترانه : مرتضی قلی ; آهنگساز : آرون افشار
Download New Music : Aron Afshar – Raftam Ke Raftam In Fazmusics

ادامه مطلب
عمیقا دلم گرفته...
با شنیدن کلمه ی مامان اشکام میریزه...
سه هفته س که نرفتم خونه.
دلم خونه میخواد،ولی خونه هم که هستم دلم خوابگاه میخواد!
روحم چند تیکه شده!
از عدم دوست رنج میبرم...
کاش یکی بود،یکی که تماما مال خودم باشه.خودِ خودم!
این روزا خسته ترینم...
هیچکس پیدا نشد که باهم بریم بیرون و به مناسبت تموم شدن امتحانامون خوشحالی کنیم...شاید خیلی مسخره و بچه گونه بنظر بیاد.ولی همین موضوع دو روزه که باعث شده لحظه ای به چشمام استراحت ندم.
میتونستم امروز
بسم الله مهربون :)
6 صبح بیدار شدم رفتم ورزش. کلی دوییدم و از خودم کار کشیدم، به همون اندازه هم کلی سرحال شدم و انرژی گرفتم *_* برگشتم خونه، اهل منزل داشتن نون پنیر چای شیرین میخوردن، منم که عاشق این صبحانه! یه دور دیگه خیلی مفصل صبحانه خوردم!
نکاتی که هفته ی گذشته طی درس خوندن نوشته بودم رو مرور کردم. چندتا نمونه سوال حل کردم، الانم باید برم هدیه ای که برای "م" خریدم جینگیل پینگیل کنم :)) شاید بعد امتحان با بچه ها ناهار بریم بیرون. شایدم بهشون بگم ف
عمیقا دلم گرفته...
با شنیدن کلمه ی مامان اشکام میریزه...
سه هفته س که نرفتم خونه.
دلم خونه میخواد،ولی خونه هم که هستم دلم خوابگاه میخواد!
روحم چند تیکه شده!
از عدم دوست رنج میبرم...
کاش یکی بود،یکی که تماما مال خودم باشه.خودِ خودم!
این روزا خسته ترینم...
هیچکس پیدا نشد که باهم بریم بیرون و به مناسبت تموم شدن امتحانامون خوشحالی کنیم...شاید خیلی مسخره و بچه گونه بنظر بیاد.ولی همین موضوع دو روزه که باعث شده لحظه ای به چشمام استراحت ندم.
میتونستم امروز
دانلود آهنگ جدید آرون افشار رفتم که رفتم
سورپرایز دیگر از وب سایت فاز موزیک اینبار دانلود آهنگ رفتم که رفتم / خداحافظ رفیق بغض و آوار از خواننده محبوب این روزای کشور آرون افشار (با همکاری شرکت آوای فروهر )
ترانه : مرتضی قلی ; آهنگساز : آرون افشار
Download New Music : Aron Afshar – Raftam Ke Raftam In Fazmusics

ادامه مطلب
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشک‌های دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رف
تا سه شنبه صبح رو نوشتم
ششه شنبه بعد اون اتفاق تا خوابم برد بیدارم کردن برم مدرسه منم نرفتم ام نمیدونم اینجا رو گفتم یا نه عین مستا بودم گفتن بخواب خوابیدم رفتم مدرسه سر پودمان ریاضی
چهارشنبه تعطیل هیچ گهیم نخوردم نه یادم اومد رفتم خونه امان بزرگم نظافت چی اورده بود خونه رو تمیز کنه شنبه فاتحه دارن برای علی... من که هنوز باورم نمیشه خیلی خنده رو بود خونه ی مامان بزرگمو تو عمرم اینقدر تمیز ندیدم حیاطم تمیز کردن دلم میخواست بگیرم خودم تمیز کنم
امروز اومدی شیراز.سر حال تر از سری های قبلیت بودی خوشحال بودم عزیزم.اومدی کلی تهمت زدی طبق معمول ک خوش گذشت دیشبو... نمیدونم دیشب چی بود ک باید خوش میگذشته ولی فکر کنم بخاطر نرفتم درمانگاه بود .امروز شنبه بود من رفتم پاپ اسمیر یاد بگیرم از دوستم ک پیش دکتر هست گفت شنبه بیا و اینکه با دکتر صحبت کرده بود برای پورسانتی بعدش هم رفتم بانک.خداروشکر پاپ اسمیر و فیش ها و تاریخ و ساعتش مشخص بود تو کیفم بود.اما دیگه حوصله روبرو کردن نداشتم.بذار ازم متنفر
امروز صبح ساعت 7 پاشدم که اولین ورزش صبحگاهیم رو انجام بدم و کلا تا صورتمو بشورم و... یک ربع طول کشید 
بعد دیدم خانواده خوابن اومدم تو آشپز خونه!!! و چند تا حرکت رفتم:دی
باور کنید سخته گشنت باشه جلوت چیپس باشه تو یخچال کاکائو و بستنی کاکائویی باشه و شما در حال دراز نشست زدن باشید  
من دوتا اپلیکیشن slim NOW و lose weight in 30 days رو دارم وامروز. صبح از دومی استفاده کردم کلی حرکتاشم تغییر دادم! اخه اولیه تمرینات صبحگاهیش بپر بپر داش منم نمیتونستم تو آشپز خون
کوچیک بودم ،شاید دوم سوم ابتدایی اینا، میرفتم کلاس تکواندو. ی دختر کوچولو با موهای مصری ک با ذوق و شوق میرفت باشگاه ک بشه یه رزمی کار!
وقتی تو امتحان قبول میشدیم و کمربند رنگ جدید میگرفتیم، جلوی همه،استاد کمربندو برامون میبست، به هم احترام میذاشتیم و همه دست میزدن..چه کیفی داشت...خودمونو تصور میکردیم وقتی کمربند مشکی رو قراره ببندیم
چند سال رفتم، تا جایی ک چند ماهی مونده بود ب اینکه برم برا امتحان کمربند قرمز( ترتیب کمربندا این بود: سفید، زرد
آدمیزاد چه حرف‌های مفتی که نمی‌زند‌. همین خود من توی چند پست قبل توی عصبانیت چه خزعبلاتی که ننوشتم. موقع بستن کوله‌ام حتی از فکر رفتن هم بغضم گرفته بود‌. ولی خب تا ترمینال جلوی خودم را گرفتم. استرس سر وقت رسیدن را هم داشتم. تا خود شنبه بلیط برای تهران نبود و خلاصه برای ساری بلیط خریدیم و قرار شد که از آنجا بروم به رشت. رفت برایم دستمال‌کاغذی بخرد و من هم بغضم را جمع و جور کردم. به رفتن که فکر می‌کردم اشک‌هایم می‌ریخت. دست من نبود. این بار من
قرار این رفتن را خیلی وقت پیش ها گذاشته بودم. نمی شد اما، هر بار که قصد آن را داشتم، اتفاقی، مشغله ی، دغدغه ای پیش می آمد که امانم نمی داد. این بار اما پی کسی نرفتم، خودم را گرفتم و رفتم. آن تن رنجور و خسته را کشان کشان از میان حسین حسین اهل ده رها کردم. دلم آن بالاها بود، پی سادگی شاید! 
 
روز تاسوعا را مهمان امام زاده روستای شیرداری بودم. عکس ها آنقدر گویا هستند که نیازی به کلمات نیست. دعوت هستید به یک گزارش تصویری ناب از مردم خوب منطقه هزار جریب
یادمه از آخرین باری که امتحان آیین نامه دادم تقریبا یه ماه یا بیشتر میگذره!یادمه قبول نشدم و چقدر اعصابم خورد شده بود،دیگه نرفتم امتحان بدم تا اینکه هفته پیش نوبت گرفتم و امتحانش افتاد واسه امروز،از ساعت ۷/۵ صبح تو آموزشگاه بودم.بعد از امتحان،وقتی افسر اسم مردودی ها رو میخوند ضربان قلبم تندتند میزد و کلی استرس گرفته بودم و تو دلم دعا میکردم خدایا اسم من رو نخونه یهو!که خوشبختانه نخوند و ظاهرا قبُول شده بودم!خدایا شکرت...خیلی وقت بود به یه
یادمه از آخرین باری که امتحان آیین نامه دادم تقریبا یه ماه یا بیشتر میگذره!یادمه قبول نشدم و چقدر اعصابم خورد شده بود،دیگه نرفتم امتحان بدم تا اینکه هفته پیش نوبت گرفتم و امتحانش افتاد واسه امروز،از ساعت ۷/۵ صبح تو آموزشگاه بودم.بعد از امتحان،وقتی افسر اسم مردودی ها رو میخوند ضربان قلبم تندتند میزد و کلی استرس گرفته بودم و تو دلم دعا میکردم خدایا اسم من رو نخونه یهو!که خوشبختانه نخوند و ظاهرا قبُول شده بودم!خدایا شکرت...خیلی وقت بود به یه
۱.دیروز برق رفت من گوشیمو گذاشتم حالت پرواز تا از حالت پرواز درآوردم استاد آنجل زنگ زد انقدر همزمان که دچار شوک شدم بعد شانس از خونه‌شون زنگ زده بود و من فقط پیش شماره رو دیدم و فکر کردم لی‌لی پوته ولی شکر خدا بخاطر بی‌حوصلگی مثل همیشه جواب ندادم و گرنه که باید ترک تحصیل میکردم!...
۲. پارسال دلم میخواست برم راهیان نور یکی از بچه‌های بسیج حرفی زد که ناراحت شدم و بدون اینکه بهش بگم و بروز بدم منصرف شدم و نرفتم حالا نمیدونم فهمیده یا چی که به زور
من تازه کتاب سوم هستم میدونم خیلی کند پیش رفتم. چون امروزم مثل خیلی از روزای دیگه یهو چند بار باتریم تموم شد. هرچند الان اوکیم. نه جوری هست که آدم حوصله اش سر بره نه اونقدر جذاب شده باشه که نتونی ولش کنی یه چیزی این مابین هست. البته میدونم کم کم جذاب میشه فقط باید بخونم و جلوبره. همین. امروز عکاسیم نرفتم. مثلا گفتم کتابو جلو ببرم. ولی فردا باز میرم کم کم دارم از این مجموعه ام خوشم میاد نمیدونم چرا دوسش دارم. دیگه این که همین. هوام گرم شده حسابی. دی
امروز صبح آخرین شیفت کارورزی اورژانس بود که از اول صبح حالت سرگیجه داشتم
ساعت تقریبا 10 صبح بود که کارهای بخش تا حدودی انجام شده بود و ترخیصی و انتقالی ها
مشخص شده بودن که دیدم وااااقعا حالم خوب نیس رفتم پیش دکتر اورژانس فشارم 8 بود :/
واسم یه سرم 1/3 2/3 نوشت و Bکمپلکس، رفتم داروخونه بیمارستان اینا رو گرفتم و با حال زار و نزار
و دارو به دست برگشتم تو بخش ، دادم سرم رو دوستام واسم زدن و بگذریم که کلی مسخره بازی
درآوردن که سوزنشو تا ته نکن تو و سر سوزن
صبح پاشدیم اومدیم عملی فیزیو
تست قند خون ناشتا دادیم
الان رو یه نیمکت یه جای دنج تو محوطه نشستم
درحالی که طلوع قمیشی رو گوش میدم
دارم به راهی که رفتم فکر میکنم
(ل اومد بقیه ش بعدا میگم)

این دفعه رو به نظرم اشتباه نکردم
حداقل خودم اینطور فکر میکنم که برخلاف همیشه راهو کج نرفتم
اما گیر آدمای اشتباه افتادم
حالام از اینجا رونده و از اونجا مونده
دیشب سر یه موضوع مسخره
که اون موقع واسه من بزرگ ترین بحران جهان بود غم عالم ریخت به دلم
دلم گریه میخواست
عصر زودتر اومدم بیرون ؛ رفتم ظروف یک بار مصرف و دستمال برای مغازه خریدم . از مغازه ی لوازم یکبار مصرف بیرون اومدم یک صدای اذون ِ خیلی قشنگ میاومد شبیه به صدای اذان انتظار ِ روح الله کاظم زاده .
گفتم حالا که وضو دارم و نزدیک به دو ساله مسجد نرفتم برم ببینم این اذون رو کی میگه یه نمازی هم بخونم . وقتی رفتم دیدم اتفاقا یه پسر جوانه که مشتری رستوران خودمون هم هست . بهش گفتم به خاطر صدای اذون تو اومدم . نماز رو خوندیم و اومدیم بیرون.
سر چاراره دیدم یه د
هزار بار پتو رو کشیده بودم روی سرم و گریه کرده بودم . حال و حوصله هیچکس رو نداشتم ، اشتها نداشتم ، حرف نمیزدم ، فقط گریه میکردم . یه روز ، دو روز ، یک هفته ، دو هفته ، یکماه ، دوماه بود که حال و حوصله نداشتم ، دیگه دلم برای هیچ مریضی نسوخت ، دیگه از غم کسی غصه نخوردم ، وقتی رفتم ختم کسی اشکم در نیومد ، حتی ناراحت هم نشدم ! رویه زندگیم تغییر کرد ؟ نمیدونم . ولی دیگه دلم نخواست بگم بخندم ، قرار های دورهمی و بیرون رفتن رو پشت هم کنسل کردم ، یا رفتم مثل جغ
دِل ،هم سکوت کرد
پس از گریه ها،مُدَّتها..
 
یکبار دیگر به تلافیِ بی تفاوتی ها..
این بار
من نرفتم که سکوت کنم
اینطور قیمت زده اند روی شکسته ها..
 
 
آری شکسته است دلی که باز هم بند میشود!
امّا 
شهر
خالی 
شُده
از بندزن ها..
،مُدَّتها..
 
 
 
 
مثل جنسِ زیرِ قیمتی که همه پس میفرستندش!
آخر که بهانه می کند، و زخم میکند این شکسته ها..
 
هر بار منم که بهانه جور میکنم ..
تا دوباره گریه کنم..
،از وقتی که تُو دور شُدی،
مُدَّتها..
بُگذار ..گریه کنم دوباره ..مُدَّتها..
با حال خیلی بدی که اثرات مصرف داروهام بود یکماه رو سر کردم بدون انگیزه بدون تلاش بدون برنامه ولی بعد از مصرف نکردن حس خوبی دارم و دوباره برگشتم به زندگی خداروشکر این آخرین دوره بود حالا می تونم راحت زندگی کنم.
حال و حوصله ها همه گرفته و ناامید و نگران خداروشکر که کنکور دارم و حداقل اونقدر حال و هوام درگیر این مسائل نیست.
این هفته قشنگ ترین هوا رو داشتم همش برف و بارون ولی نزدیک یک ماهی میشه که از خونه بیرون نرفتم برای گردش فقط آزمون میرم دوهفت
این بار که به یمن کرونا با مشاور واتساپی حرف می زدیم، 
تونستم راضیش کنم که من از همسرم به معنای واقعی کلمه حالم به هم می خوره. و آرزوی قلبیم اینه که بمیره :) خیلی حرصم داد تا اینو بپذیره و من حتی داد و بیداد کردم! اما در نهایت پذیرفت.
می دونی چی شده و چه اتفاقی افتاده؟
از قبل اینکه زینب به دنیا بیاد من می رفتم و اون با حرفاش بهم می گفت زندگی زیباییاشو داره هنوز
منطق منم قبول می کرد که خب راست می گه...
این راهو نرفتم که...
اون راهو نرفتم که...
الان به جا
گناوه_ شیراز _مشهد_ شهر دانشگاه_ مشهد_ شیراز_ گناوه ... ایوان نجف عجب صفایی دارد ، کربلا عرش خدا رو زمینه ... حسین! آخ از حسین ... گناوه_ شیراز_ مشهد_ شهر دانشگاه!
یکی ، دوتا راه رو امتحان کرده بودم، چند سال پیش،  ولی درست نشد، گفتم به دلم افتاده برم کربلا حاجت می‌گیرم، گفتم باید پیاده برم، اربعین، میدونم برم حاجت می‌گیرم، نشد، می‌خواستم تنها برم نذاشتن، کوتاه نیومدم، نرفتم، سال بعد کوتاه اومدم، گفتم باشه باهام بیان، پاسپورت دیر رسید، سال بعد گف
چرا خیلی از دخترا موقعیت های خودشون رو راحت از دست میدن؟، چرا خیلی از دخترا راه رو برای پسرها می بندن؟ اینا سوالات مهمی هستن، بذارید این طوری تعریف بکنم سوالم رو که واضح بشه.
من یه بار تو دانشگاه از یک دختر که همکلاس مون بود خواستگاری کردم، یعنی نرفتم خونه شون، رفتم ابراز علاقه کردم و گفتم اگه اجازه بده می‌خوام برم خواستگاریش. بعد گفت فکر میکنم و بعد فکر کردنش جواب نه داد.
به هر حال خب محیط دانشگاه هم یه جوریه که وقتی یکی با یکی دوست شه، یا ع
آقا واسه زبان درسته که خیلی آسونه و منم دارم خیلی دیر شاید اینو میرم اما با تمام اینها خب عوضش من واقعا بهش رسیدم که میخوام زبان یاد بگیرم. میشد مامانم بزور منو بفرسته کلاس تهشم هیچی یاد نگیرم. نه که نخواسته باشه بفرسته من نرفتم. مرغم یه پا داشت از بچگی همین بودم مهد کودکم نرفتم :دی کلا از جاهای جدید رفتن انگار میترسیدم یا شایدم کنج عزلتم تو خونه رو از همون موقع ترجیح میدادم :دی به هر حال الان این حقیقت داره که به یه پختگی رسیدم و واسه اون شروع ک
هفته‌ی به شدت خسته کننده‌ای بود
دخترخالم عمل کرده بود، شنبه اومدم عیادتش بعد از دانشگاه
یکشنبه صبح دوباره برگشتم دانشگاه ار اونجا، بعد رفتم خوابگاه شب خوابگاه بودم
دوشنبه صبح زود رفتم باز خونه‌شون ؛ چون میخواست بره دکتر کسی نبود همراهش
سه شنبه صبح رفتم دانشگاه، با دوستم قرار گذاشته بودیم اومده بود تهران، دو ساعتی تو انقلاب دور زدیم بعد دیگه من برگشتم خوابگاه، باز عصرش همون دوستم اومد خوابگاه که شب پیشم بمونه
چارشنبه صبح رفتم دانشگاه، ب
می‌دونی چیه رفیق؟
اگه کربلا نرم خیلی گرون تموم می‌شه برام. از درون یه چیزی ویران میشه تو وجودم.
ده ساله دارم خودم رو اینطور آروم می‌کنم که نمی‌رم چون خانواده م شرایطش رو ندارن، چون عرفان همراهی نمی‌کنه، چون تنهایی اجازه نمی‌دن برم، بذار ازدواج کردی می‌ری. هر چند می‌دیدم آدم هایی رو که با شرایط بدتر از من هم می‌رفتن! ولی خودم رو با این بهانه آروم می‌کردم دیگه ..
حالا که آقای میم هست، ما بلیط هامون رو گرفتیم و من به مدرسه و شاگردهامم گفتم ا
دیروز وقتی مطمئن شدم مامان اومد خونه زود خوابیدم و بعد بیدار شدم و ناهار خوردم و ...حدود ساعت چهار حالا نوبت مانیاست..برای اولین بار دندانش درد می کند..
من قرار است کلاس بروم..آهنگ، غمی که نداره چاره،نگفتنش بهتره  را می خواند و من تند تند نقاشی می کشم..قبل از اینکه حاضر شوم برای "س" پیام می فرستم.[من: امروز میای کلاس دیگه؟  و "س"جواب می دهد:فااااطمهههه کلاس صبح بود!!!!!]
جلسه قبل به استادل گفتم شاید من پنج شنبه نیایم چون قرار بود برویم سفر و اگر نشد رو
هیچ جا نرفتم 
خواب آلود بودم اما نه در حدی که بشه خوابم ببره 
سه تا قرص خوردم اما بیدار موندم 
و فوقع ماوقع! 
الان ساعت یک هست پایان مراسم شب قدر! 
و من تمام مدت سر تو گوشی تو رختخواب بودم! 
این دو تا قرصها انگار قویتر از اون قبلیه هستن در اون موضوع خاص! احتمالا از فلوو باشه نه از کیو
وقتی رفتم کسی غصش نگرفت وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد دل من میخواست تلافی بکنه پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد وقتی رفتم نه که بارون نگرفت هوا صاف و خیلی هم آفتابی بود اگه شب میرفتم و خورشید نبود آسمون خوب میدونم مهتابی بود دم رفتن کسی گفت سفر بخیر که واسم غریب و نا شناخته بود اما اون وقتی رسید که قلب من همه آرزوهاشو باخته بود چهره هیچ کسی پژمرده نبود گلا اما همه پژمرده بودن کسائیکه واسشون مهم بودم همه شاید یه جوری مرده بودن
خواب دیدم دوست نازنینم مرده و در مجلس ختمش مویه می‌کنیم. حال عجیبی بود. به وضوح در نبود دوستم گریه می‌کردم و مادرش رو در آغوش کشیده بودم. بعدش اومدم بیرون. رفتم در دفتر یک موسسه، سعیده پشت میز نشسته بود. من و سعیده همکلاسی بودیم در کارشناسی و بعدش آخرین باری که دیدمش سال ۹۵ بود. بهش سلام کردم و من رو نشناخت. آدم‌های اون جمع که همگی آشنا بودند من رو نمیشناختن. هرقدر تلاش کردم تا من رو به یاد بیارن برای همیشه از ذهنشون پاک شده بودم.
 
دیشب خواب دی
حقیقتاً دلم تنگ شده که وقتی بعد چند ماه غزل رو میبینم باهم دعوامون میشه که کی حرف بزنه :)))) رفیقم کجایی؟ دقیقا کجایی؟ 
+ فردا ناهار ندارم :| پس انگیزه ندارم و منتظر این باشید که بیام بگم نرفتم :))))))))
+ این هفته رو به معنای واقعی گند زدم! جنبه ندارم. همه یکصدا بگین خاک بر سرت :|
امیدوارم دوستانی که رفتند به پارک ها با مشکل کرونا مواجه نشوند. راستش من هم خیلی دوست داشتم بروم بیون و یک هوایی بخورم ولی نرفتم. 
به نظر همه باید مواظب باشیم و در محیط های شلوغ حاضر نشویم.
 
به هر حال سال خوبی داشته باشید و همراه با سلامتی
انگار آب سرد بر سرم ریخته باشند و همان طور که آب از سر و مویم می چکد نگاهم، مژه هایم، گوشه های لبهایم یخ زده باشد. انگار دست هایم ناغافل از بازو جدا شده باشند و افتاده باشند کف آسفالت ترک خورده‌ی جلوی بیمارستان آتیه.
انگار همه چیز دور و برم از حرکت ایستاده باشد ... ماشین ها، آدم ها، صداها.
لحظه ی ناخوبی بود آن وقت که لب های عزیز تو شروع به گفتن کرد. 
 
تا صبح راه رفتم، تا صبح مسخرگی دنیا را فحش دادم
و امروز صبح هنوز زنده ام و هنوز مجبورم روی پاهایم
جمعه رو یادم نمیاد
شنبه رفتم کنفرانس انواع شخصیت های براساس mbti  دادم خیلی خوب بود زنگ اخرم قرار شد هفته ی دیگه کنفرانس یک چیز دیگه بدم ایده یابی:// 
برگشتم رفتیم کفش خریدیم داشتم میمردم از بیخوابی 7 درصد شارژ داشتم ولی رفتم کفش خریدم چون اون موقع مامان میگه ببین من خواستم ببرمت خودت نداری میای
کل فلکه هارو گشتیم اخر برگشتیم همون تاجیک میخواستم یا سیاه بخرم یا سیاه یک کفش سیاه سفید خریدم:// خخخ خیلی دوسش دارم خیلی وای اصن پوشیدم تازه حس کردم کف
امروز خونه نرفتم که کارمو به سرانجامی برسونم! غافل از اینکه نهآر نخردمه...به امید بوفه دانشگاه گفتم بذار به سعید عزیز مدیر محترم سایت وزین شوکولاگ اقتدا کنم و منم بیخیال نهار شم که دیدم نه فایده نداره! رفتم بوفه دانشگاه دیدم تعطیله! آخه بنظر شما عصر پنج شنبه که اموات چشم انتظارن بوفه دانشگاه باید تعطیل باشه؟!!!
لاجرم فکری به ذهنم خطور کرد و رفتم ساختمان ...و از این دستگاه اتومات ها خواستم ارتزاق؟ ارتزاغ؟ کنم...متاسفانه دانشجوهای شکمو چیز چندان
طبق معمول با آلارم ساعت 6 پاشدم صبونه خوردم و لباس پوشیدم رفتم پایین دیدم شتتتتتتت
برفو نیگاااااااااااااااااااااا
رفتم دانشگاه دیدم بعله بچه ها اونجان
از اونجایی که حس درس خوندن نبود با اون برف بعد از تموم شدن برف های پردیس جم و جور کردیم رفتیم پارک پردیسان D:
نگم براتون که چقد خوش گذشت و جای همتون خالی = )
صرفا جهت ثبت شدن حس خوب = )
دیشب خواب دیدم عروسیمه. ولی اصلا خوشحال نبودم. همش معذب بودم . عروسیم نمیدونم به چه دلیلی مختلط بود و من همش به دوماد غر می زدم تو ماشین عروس که حالا که داریم می ریم مهمونی یه شنل بزرگ برام می گرفتی که بقیه منو نبینن. دوماد هم همش می خندید.
بهش می گفتم حالا که عروسی رو میخاستی مختلط بگیری لااقل یه لباس عروس پوشیده برام می گرفتی شبیه این فیلم های صداوسیما نه دکلته و بی حجاب. ولی اون بازم می خندید.
وقتی رفتم تو سالن و نگاه مردا بهم بود اشک میریختم و
برای اینکه زندگی‌ام حساب و کتاب داشته باشد، خودم را سنجاق کردم به یک مرجع تقلید. بقیه سنجاق کردند به روزمرگی‌ها و هوس دل و بوی پول. به قول رضا امیرخوانی تا اسم پول می‌آیند، همه سجده‌ی واجب می‌روند. راه و روشم متفاوت شد. شد مثل مجیر که چند سال اصلا به چشمم نمی‌آمد. حالا که سمت خدا می‌رفتم، هر چند قدم می‌ایستادم که ببینم مجیر پایش را کجا گذاشته و از کدام راه رفته، من هم همان جا بگذارم. گذشت و گذشت تا امروز. از مادربزرگ و عمه و عمو و دایی و خاله
چند شب پیش توی تمرین 2 در 2 1.04 زدم ببععد ذوق کردم رفتم ببینم اگ تو مسابقات بود چندمین رکورد ایران میشد ولی سایت دبلیو سی ای خراب بود.
امروز ک رفتم نیگا کردم دیدم رکورد ایران 1.18 عه و من 0.14 صدم شکستمش.
ک البته ثبت نمیشه چون تو تمرین بوده.ولی بهر حال باحال بود
-کاری که دوست نداری رو انجام نده.
من هربار حموم‌رفتنم رو به فردا موکول می‌کنم یکی برای چک‌کردن موها میاد مدرسه. سری اول رو درکمال پررویی نرفتم و جلوی خانم ردموند و مارشال هم گفتم که نمیرم، حتی یادمه خانم اسپراوت هم که یه‌مدت زنگای تاریخ به‌جای پاتریشیا میومد عصبانی شده بود. امروز هم اومدن، حقیقتاً از کسایی که مو می‌بینن از اجنه هم بیشتر می‌ترسم. فکر کردم دیگه هیچ راه فراری وجود نداره.
اول گفتم بذار بپیچونمش، بهش بگم میرم بیرون و زود میام.
ساعت 10 صبح بیدار شدم رفتم آشپزخونه مرغ رو از فریزر درآوردم گذاشتم یه گوشه تا یخش آب بشه بعدش رفتم لباسایی که خشک شده بود رو از رو بند برداشتم بعدش هم دست و صورتمو شستم و رفتم بساط ناهار رو آماده کردم و حین اینکه پیاز ها داشت سرخ میشد و یخ مرغ ها آب، منم نشستم صبحونه خوردم و بعدش مرغارو هم سرخ کردم و خورشت رو بار گذاشتم برنج رو شستم و روغن و نمکشو اضافه کردم گذاشتم یه گوشه بعدش هویج هارو گذاشتم بپزه و وقتی همه اینا انجام شد شعله همه شونو کم کردم و
فکر نکن که تنها موندی ، فکر نکن بی کسی اومده سراغت
فکر نکن رفتم پی زندگی عاشقونم
فکر نکن بی هدف شدی
فکر نکن تنهایی دلت تنگ میشه
رفتم کمی دراز بکشم آروم بشم ک چند ثانیه چشم هام بسته شد
 بعد چند دقیقه چنان از خواب پریدم که ترسم گرفت دستمو گزاشتم رو قلبم ....
غوغایی بود، تنگ شده بود برات، هنوز ساعتی نگذشته که به این حال دچار شده
حس میکردم دستت تو دستمه
کاش به جای چند ثانیه ساعت ها میگذشت...
قهوه دونیمون نیییییست :/
پی اس: اقا من از همین تابستون میرم دنبال پول دراوردن. اگه نرفتم و در راستاش اقدامی نکردم شیم ان می. 
+ دیگه دیدنش دیوونم نمیکنه. دیگه اونطوری نمیبینمش. دیگه زیبا نیست. maybe I was too afraid to lose love and now I did... all sad poems are over؟ :(( نخواستم :( اذیت شدن بهتره یا این؟ بیخیال بابا...
چونکه مستر شین فهمید من دقیقا 1 سال ازش بزرگترم
 
من میدونستم اون از من کوچیکتره ولی خودش نمیدونست ؛ که خب امشب فهمید
 
حالا هی بیان زر بزنن که سن فقط ی عدد عه... :(
 
چرا چیزی نمینویسم؟
چون حالم بده
حدود 1 ماهه دکتر نرفتم و دارو نخوردم
غمگینم
حالم خوب نیست ...
کلا من تو اوت حرکت می کنم 
یه روز داشتم فکر می کردم که من چیا دارم؟ دیدم من چه چیز هایی دارم که اصلاً من فکرش رو هم نمی کنم! نمی دونم چرا جدیداً این جوری شدم، هرچی ندارم رو می بینم و داشته هام از جلوی چشم هام محو هستن... 
از دیروز دارم چیز هایی که دارم رو می نویسم، تا ببینم چی دارم؛ شما هم این کار رو بکنید، این کار کمی به آدم روحیه می ده
من یه خاطره خیلی باحال دارم:
یه روز تو خونه بودم، بعد رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم و خواب دیدم که وارد یه جزیره شدم،
دیروز برای دومین بار رفتم باغ کتاب ^^
از اولین باری که رفتم بیشتر وقت کم آوردم!! اینقدر محو فروشگاه هنری و قسمت کتابهای زباناش شدیم که به خودمون اومدیم دیدیم وقت نداریم و اونطرفش هم نرفتیم هنوز خلاصه که من بدو بدو دوستمو کشوندم اونطرف و با بعضی مجسمه هاش عکس انداختیم *------* البته بخش عمده وقتمونو تو  کافه رستوران جلوش بودیم و من دومین پیتزای افتضاح عمرمو خوردم واقعا بد بود ازش روغن می چکید و دستامون چرب شده بود و تا چند ساعت مزه چربی رو حس میکرد
چند روزه بدجور سرما خوردمدیشب مامانم میگه پسرم فردا نرو سر کار، عزیزم استراحت کنمنم نرفتم.هیچی دیگه از صب ساعت ۶ دارم کابینتا رو دستمال میکشمبعدش باید دیوارای آشپزخونه رو تمیز کنمالانم داره فرشای پذیرائی رو جمع میکنه که بشورم سلطان غم مادر
امروز یه بازنده ترسو بودم و فقط بخاطر ترس کلاسمو نرفتم
ولی فردا میخوام بپرم وسط کلاسش بگم مرد ما باید باهم حرف بزنیم 
البته اشاره میکنم‌که حتما دوبار!!!
ولی خب واقعا باید برم باهاش حرف بزنم بگم شرایطم سخته برنامه ام اصلن انعطاف نداره مگرنه منم دوست ندارم اوضاع اینجوری پیش بره:/
من یه شب بارونی نخوام درس بخونم باید کیو ببینم؟
همه رفتن به بهانه اینکه فاطی درس داره بذار بشینه بخونه!
من نمیخوام درس بخونم اصلا...
منم میخواستم برررررم!ولی خب...نرفتم!
میدونین دلم چی میخواد؟
 لبو و باقالی داغ میخوام...زیر چتر دکه ...تو گنج نامه ای... عباس آبادی ...جایی!یه جوری این پا و اون پا کنم از سرما و لبو بخورم...خب چیه؟
حوصله کتابام رو ندارم به این هوای خوب!
 
از روزی که من از خونه دور شدم یا حتی قبل تر...هر بار که خواستم برم بازار تنها یا غیر تنها....
هر بار یک جمله شنیدم...
اونم اینکه پولا رو نریز تو جوی اب...
از روزی که قیمت بلیت هواپیما ۵۰ تومن بود تا الان که حدود ۵۰۰ تومن باید رسیده باشه...
هر بار که من گفتم من رفتم فلان مغازه...من رفتم بیرون....من رفتم خرید....
قبل ازینکه ازم پرسیده بشه که چیا خریدی اینو شنیدم که باز پولاتو خرج اشغال و لباس کردی؟
اینقدر این قضاوت سخت و ناعادلانه بود که الان دیگه نمیفهمم کی
هر روز بیشتر توی لاک خودم فرو رفتم و این ابدا دلیلی مثل اینکه آدم ها قدرنشناس، دو رو، بی معرفت، عوضی یا باقی چیزهای بد هستن و وای ننه من خیلی غریبم، نداشت. حتی به اینکه یه عقاب همیشه تنهاست ولی لاشخورها همیشه با همن هم مربوط نمیشد. من هر روز بیشتر توی لاک خودم فرو رفتم فقط چون تنهایی از توهم تنها نبودن خوشایندتر بود.
از دوران دبستان دقیقش میشه از پنجم دبستان تا به امروز دوستامو می‌دیدم که از بچگی میرن کلاس زبان و فکر میکردم خوش به حالشون حیف من نرفتم و دیگه دیر شده و خجالت می‌کشیدم برم ولی بالاخره رفتم و تعیین سطح دادم و ثبت نام کردم برای شروع زبان باشد که از حالت افتضاح و مسخره‌ی آی ام ا ویندو در بیام!
ولی ناموساً فکر نمیکردم هر سطح هفت ماه و نیم طول بکشه پیر میشم که!
+ شاید یه مدت خیلی خیلی خیلی کم پیدا و شاید ناپیدا بشم خیالتون راحت باشه خوبم و زنده منته
ما اصولا سیزده‌به‌درها برنامه‌ی خاصی نداریم :| امروز با پدر رفتم میدون آزادی چون شنیده بودم تو تعطیلات عید طبقه بالاشم راه میدن (نمی‌دونم سیستم چیه، تا حالا نرفتم)، ولی کلا بسته بود و همون‌جا یه دور زدیم.
بعد رفتیم محله‌ی قدیمی‌مون (از اول ازدواج مامان بابام تا حدود پنج شیش سالگی من) و بابام سه تا خونه‌ای که توشون مستاجر بودن/بودیم رو نشونم داد. من فقط یه تصویر محو از یکی‌شون یادمه که هر چی هم بیشتر روش تمرکز می‌کنم محوتر می‌شه.
خاطرات د
یک شب به میخانه نرفتم. با فلانی به هم زدم و نرفتم. با رفیق شفیقم می نخوردم...
حالا با چشمان ضعیفم از دریچه‌ی کوچک  در میخانه، مستان را نگاه می‌کنم. پیاله پیاله می‌نوشند و می‌رقصند و می‌گریند و می‌خوانند و می‌خندند و از مستی یکی‌یکی هلاک می‌شوند. اولی که پرپر می‌شود دیگری با ولع لنگ‌لنگان خودش را و دهانش را به سر خُم لبریز از می نزدیک می‌کند.و چنان سَر می‌کشد که گویی طاقت دیدن افتادن قطره‌ای از آن بر کاشی‌های‌ فیروزه‌ایِ کف میخانه
خب امروز یه حرکت زدم :))
اینطور که نباید منفعلانه عمل کنم و به حواشی فکر کنم
الان معضل اصلیم گوشی که ندارم
یعنی پولم نمیرسه یکی جدید بخرم
عصابو خورد نموده شدید
بعدش اینکه قسط کلاس زبانمم هست
کلاس زبانی که هنوز نرفتم قسط داره!!!!!
..........
دارم سعی میکنم خودم خودمو آروم کنم....کار سختیه ولی باید بشه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شرکت سایه روشن | پوشش سقف پاسیو